مؤلف: محمدرضا افضلی




 

با چنان قادر خدایی کز عدم *** صد چو عالم هست گرداند به دم
صد چو عالم در نظر پیدا کند *** چون که چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنی است *** پیش قدرت، ذره‌ای می‌دان که نیست
این جهان خود حبس جان‌های شماست *** هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بی‌حد است *** نقش و صورت، پیش آن صورت سد است

مصراع «چون که چشمت را به خود بینا کند» دو گونه تعبیر می‌پذیرد: الف) چون پروردگار، چشم را به معرفت و شناخت خودش بینا و روشن کند. ب) به شناخت خودت قادر و توانا گرداند. در هر دو صورت به مصداق «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است؛ یعنی شناخت خود، شناخت حق است و شناخت حق موجب می‌شود که انسان به حق بپیوندد و علمِ و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق می‌شود که هر چشمی نمی‌بیند. به همین مناسبت مولانا می‌گوید: صدها عالم مانند این عالِم وجود را در نظر تو آشکار خواهد کرد. سپس نتیجه می‌گیرد: اگر تو این جهان را بزرگ و بی‌نهایت می‌بینی، بدان‌که در برابر قدرت خداوند ذره‌ای نیست و این حقیقت را زمانی می‌فهمی که پروردگار چشم بینا به تو عطا کند.
در سخن مولانا و دیگر عرفا تشبیهِ تن و حیات مادی به زندان و قفس بارها تکرار شده است. آن چه در این زندان گرفتار می‌شود جان است که نمی‌خواهد محدود باشد، زیرا آن سوی جهان مادی صحرایی است که روح در آن آزاد است و در برابرش سدی و مانعی نیست. این جهان، محدود و صحرای بیرون از این جهان، بی‌کرانه است. برای ادراک جهان معنا، باید از نقش و صورت و از حیات مادی گذشت.

صد هزاران نیزه‌ی فرعون را *** در شکست از موسی‌ای با یک عصا
صد هزاران طبّ جالینوس بود *** پیش عیسی و دمش، افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود *** پیش حرف امّی‌ای اشعار بود
با چنین غالب خداونی، کسی *** چون نمیرد، گر نباشد او خسی
بس دل چون کوه را انگیخت او *** مرغ زیرک با دو پا آویخت او

مولانا قدرت فرعون و دانش جالینوس و اشعار بلند عرب جاهلی را به ترتیب در برابر معجزه‌ی عصای موسی، نفَس زندگی‌بخش عیسی و نفوذ قرآن می‌گذارد. در حقیقت آن چه در ماورای عالم ماده است با جهان مادی مقایسه می‌کند و به خوانند می‌گوید: ببین که قدرت معنوی و الهی پیامبران چگونه می‌تواند بر عظیم‌ترین پدیده‌های مادی غالب شود. «افسوس بود»؛ یعنی مسخره بود و ارزشی نداشت. «عار بود»؛ یعنی پس از نزول قرآن دیگر افتخاری برای شعر جاهلیِ عرب باقی نماند و آن افتخارها به صورت ننگ و عار در آمد.
«چون نمیرد»؛ یعنی چطور ممکن است که در راه چنین خدایی از هستی خود نگذرد؟ معنای کلی این بیت و بیت بعدی این است: انسان اگر این خدای قادر را بشناسد، خدایی که دلی به فراخناکی و استواری کوه آفرید و انسانی که آگاه به اسرار غیب می‌گردد، حاضر است در راه او جان بدهد، مگر کسی که انسان نباشد و یا موجود بی‌ارزشی مانند خس و خاری باشد.

فهم و خاطر تیز کردن، نیست راه *** جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آکنان کنجکاو *** کآن خیال اندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی *** خاک چه بود تا حشیش او شوی
روح می‌بردت سوی چرخ برین *** سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول *** زآن وجودی که بود رشک عقول

مبادا فکر کنی که راه رسیدن به حق، تند و تیز کردن فهم و ذهن است. لطف پروردگار دست کسی را می‌گیرد که در برابر او شکستگی و افتادگی کند و از هستی خود بگذرد. شناخت حق با زیرکی، هشیاری، مباحث علمی و استدلال ممکن نیست. استاد فروزان‌فر مضمون کلام مولانا را یادآور دو حدیث می‌داند: «الکیس من دان نفسه و عمل لما بعده الموت» و حدیث قدسی: «انا عند المنکسرة قلوبهم.»
گنج‌آکنان اشاره به کسانی است که واقعاً در جست‌وجوی حقیقت‌اند. خیال‌اندیش، کسی است که می‌خواهد با تیز ذهنی به حق برسد. سخن مولانا این است که بسیاری از شیفتگان راستین حق بیهوده به دنبال این خیال‌اندیشان می‌روند و به حق نمی‌رسند و مسخره و احمق (ریش گاو) به نظر می‌آیند و اما تو چرا بازیچه‌ی این خیال‌اندیشان می‌شوی و خود را در برابر جهان خاکی مانند خار و خس پست می‌کنی؟ از هستی این جهان بگذر تا به حق بپیوندی. تو به جای پیروی از روح خود که سیر الهی داشت به سوی این جهان مادی کشیده شدی. با این پستی و فرومایگی (سفول) خود را مسخ کردی و از وجود انسانی که می‌توانست عقل‌ها را به رشک و حیرت اندازد، موجود پستی ساختی. استاد فروزانفر این تبدیل حالات درونی را مسخِ قلب یا مسخِ باطن می‌خواند.

اسب همّت سوی اختر تاختی *** آدم مسجود را نشناختی
آخر آدم زاده‌ای ‌ای ناخلف *** چند پنداری تو پستی را شرف
چند گویی من بگیرم عالمی *** این جهان را پر کنم از خود همی
گر جهان پر برف گردد سر به سر *** تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر شاه و صد وزیر و صد هزار *** نیست گرداند خدا از یک شرار

اختران یا کواکب نیز از آثار حیات مادی و این جهان هستند. همت و توجه مردان راه خدا نباید به آنها معطوف شود. اخترشناس و طالع‌بین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط می‌کند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد و نمی‌داند که حقیقت انسان چنان عظمتی دارد که فرشتگان می‌بایست به فرمان پروردگار به آن سجده کنند. مسجود، جسم خاکیِ آدم نیست، بلکه روح والای اوست که ظرفیت معرفت الهی را دارد. این روح والاست که خداوند امانت عشق و معرفت خود را به او می‌سپارد (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ)؛ و یا به قول حافظ:

آسمان بار امانت نتوانست کشید *** قرعه کار به نام من دیوانه زدند

به راستی هنگامی که آفتاب معرفت الهی بر دل بتابد تمام علایق و تعیّنات حیات مادی و این جهانی را چون برف آب می‌کند و خودپرستی را از میان بر می‌دارد و یک شرار عنایت و توجه خداوند می‌تواند تباهی و بدکاری شاهان و وزیران و صدها و هزاران مثل ایشان را از میان بردارد و همان اسباب گمراهی را به صورت وسیله هدایت درآورد.

عین آن تخییل را حکمت کند *** عین آن زهر آب را شربت کند
آن گمان‌انگیز را سازد یقین *** مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را *** ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سودایی‌ام *** در خیالاتش چو سوفسطایی‌ام

آن گمان‌انگیز همان تخییل یا هر عمل گمراه کننده‌ی دیگر است که انسان را از معرفت الهی باز دارد. مولانا می‌گوید: عنایت پروردگار همان عامل شک و گمراهی را به عامل یقین تبدیل می‌کند. یقین، اعتقاد و تکیه کردن به پروردگار و قبول اوست؛ چنان که گویی بنده، حق را می‌بیند و امور غیبی را به چشمِ دل مشاهده می‌کند و چنان باور دارد که جایی برای شک باقی نمی‌ماند.
از نمونه‌های بارز تبدیل‌سازی عوامل و اسباب توسط حق، ماجرای حضرت ابراهیم با نمرودیان است. هنگامی که او را در آتش انداختند آتش در گرد او به گلزار تبدیل شد. عنایت حق چیزی را که ماند آتش، بیمِ سوختن به همراه دارد به چیزی بدل می‌کند که روح بدون هیچ ترسی به سوی آن می‌رود. (1)
در ادامه مولانا از سخنان پیشین خود چنین نتیجه می‌گیرد: قدرت حق همه‌ی اسباب و علل را می‌سوزاند و آن چه مشیت اوست انجام می‌دهد. گاه انسان را چنان حیران می‌کند که از رسیدن به حقایق، نومید می‌شود و مانند سوفسطاییان، تحقیق و جست‌وجوی منطقی را کنار می‌گذارد. البته سوفسطایی شدن مولانا نتیجه‌اش گمراهی نیست، بلکه مرد راه خدا در این وادی خود را به پروردگار می‌سپارد تا فضل الهی او را به سرمنزل معرفت برساند.

گفت هان‌ای سخرگانِ گفت‌وگو *** وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید *** بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه آن گوش سر، گوش سر است *** تا نگردد این کر آن باطن کر است
بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید *** تا خطاب ارجعی را بشنوید

«سُخرگان گفت و گوی»؛ یعنی کسانی که فریب خورده و مسخره‌ی الفاظ و سخنان کسی باشند (ظاهرگرا). مرد راه یافته نیازی به این الفاظ و ظاهرگرایی ندارد و آن چه را باید دریابد با رابطه‌ی قلبی و معنوی در می‌یابد.
«حسّ دون» یعنی حسی که میان انسان و جهانِ مادی رابطه برقرار می‌کند، چه شنوایی، چه بینایی و چه حواس دیگر. مولانا می‌گوید: باید این گوشِ ظاهر را بست و قید دیدن ظاهر را از چشم برداشت. وقتی که این حس، (شنوایی) و اندیشه‌ی مربوط به این جهان از میان رفت، حواس باطنی به کار می‌افتد و انسان دوباره با پروردگار رابطه پیدا می‌کند و چون با نیروی پروردگار می‌بیند و می‌شنود، بینایی و شنوایی او نامحدود است. «ارجعی» یعنی بازگشت که به آیه‌ی 27 و 28 سوره الفجر اشاره دارد: (یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلَى‏ رَبِّكِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً).

تا به گفت‌وگوی بیداری دری *** تو ز گفت خواب، بویی کی بری
سیر بیرونی است قول و فعل ما *** سیر باطن هست بالای سما
حسّ، خشکی دید، کز خشکی بزاد *** عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد *** سیر جان، پا در دل دریا نهاد
چون که عمر اندر ره خشکی گذشت *** گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت *** موج دریا را کجا خواهی شکافت

گفت‌وگوی بیداری، سیر بیرونی و سیر جسم خشک، همه اشاره به عالم مادی و ارتباط با این جهان است که مانع رابطه انسان با خدا می‌شود. در مقابل، گفتِ خواب، سیر باطن، پای بر دریا نهادن، آب حیوان و موج دریا را شکافتن، اشاره به مرتبه‌ای است که انسان، جهان مادی و رابطه‌ی حواس ظاهر را با این جهان رها می‌کند و با حق می‌پیوندد و به قدرت حق می‌شنود، می‌بیند و حواس باطن، او را به ادراک حقایق و اموری توانا می‌سازد که ادراک آنها در زندگی این جهانی ناممکن است. مولانا می‌گوید: حواس ظاهری ما فقط قادر به ادراک عالم مادی است، زیرا خود از این عالم و عناصر این جهانی پدید آمده است. اما جان ما می‌تواند از این عالمِ خشک بیرون رود و در دریای بی‌نهایتِ الهی قدم گذارد؛ چنان که درباره‌ی حضرت عیسی گفته‌اند. آب حیوان، همان جاودانگی انسان پس از وصال حق، بقای بعد از فناست.

موج خاکی، وهم و فهم و فکر ماست *** موج آبی، محو و سکر است و فناست
تا در این سکری، از آن سکری تو دور *** تا از این مستی، از آن جامی تو کور
گفت‌وگوی ظاهر آمد چون غبار *** مدتی خاموش خو کن، هوش دار
مرغ پر نارسته چون پرّان شود *** لقمه‌ی هر گربه درّان شود
چون برآرد پر، بپرّد او به خود *** بی‌تکلّف، بی‌صفیر نیک و بد

موج خاکی، همان حرکت و خیزی است که مربوط به امور مادی و برخاسته از زندگی این جهانی می‌باشد. وهم و فهم و فکر، امواجی از این نوع است. اما آن چه از تأثیر امر الهی و به اشارت غیب باشد، موجی از امواج دریای حق است و مولانا از آن به موج آبی تعبیر کرده است. محو یعنی این که صفات بشری و هستیِ انسان نفی شود و آن چه مربوط به خود و صفات خود باشد دور از توجه او قرار گیرد و چیزی جز پروردگار را موجود نبیند. سکر یا مستی، حالتی است که در آن عقل و معیارهای عقلی در امور زندگی اثری ندارد و قوای انسان از عقل او پیروی نمی‌کند. این بی‌خبری از خود و غیر، بر اثر هیجانی است که در مشاهده‌ی جمال حق ایجاد می‌شود. فنا هم کنار رفتن و از نظر دور ماندن صفات بشری و احساس نیستیِ خود در برابر هستی مطلق است. مولانا این حالات محو و سکر و فنا را امواج دریای حق می‌داند. این سکر یعنی مستی از «خودِ» مادی و خودبینی و علایق مادی است. آن سکر یعنی که مستی از مشاهده‌ی جمال حق. معنای سخن مولانا این است: تا گرفتار زندگی مادی و علایق این جهانی هستی، راهی به معرفت حق پیدا نمی‌کنی.
مولانا و هر عارف دیگر بحث عالم مادی و گفت‌وگوی ظاهری را مانع مشاهده‌ی حق می‌داند و آن را غباری می‌بیند که جلوی دید آنان را می‌گیرد و راه زدودن آن هم خاموشی است. مدتی با خاموشی خوکن و بیندیش تا غبار علایق مادی کنار رود و بتوانی چهره‌ی تابناک حقیقت را مشاهده کنی.
استاد فروزانفر مضمون بیت «مرغِ پر نارسته...» را از نظر عرفانی بدین‌گونه تفسیر می‌کند: سالک راه حق تا هنگامی که در راه است و سیرالی‌الله دارد، به راهنمایی مردان حق نیازمند است و چون به سیر فی الله برسد دیگر به پیر نیاز ندارد.

تا چه عالم هاست در سودای عقل *** تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب *** می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب
تا نشد پُر بر سر دریا چو طشت *** چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل، پنهان است و ظاهر عالمی *** صورت ما موج یا از وی نمی‌
هرچه، صورت می‌وسیلت سازدش *** زآن وسیلت، بحر دور اندازدش
تا نبیند دل، دهنده راز را *** تا نبیند تیر، دور انداز را

عقل در تعبیر عرفا، بر مرتبه‌ی وحدت و نیز ظهور و تجلی حق در مرتبه‌ی علم که تعین اول است اطلاق می‌شود. گاهی نیز آن را بر حقیقت انسانی اطلاق نموده‌اند. مولانا از عقل و جان، ذات الهی را اراده می‌کند. مرتبه‌ی وحدت و ظهور و تجلّی حق، چنان وسعت و عمقی دارد که دنیاها در آن وجود دارد و دریای بیکرانه است؛ دریایی از نوشیدنی‌های شیرین و گوارا (عِذاب) است. روی این دریای بیکرانه‌ی صورت ما، زندگی جسمی و مادی، مثل کاسه‌ای خالی شناور است و اگر پر شود غرق خواهد شد و دیگر از حیات مادی اثری نخواهیم دید؛ یعنی شناخت عوالم دریای عقل، نیازمند ترک حیات مادی است.
عقل با همه‌ی عظمتش پنهان است و به چشم ظاهربین ما نمی‌آید و آن چه می‌بینیم عالم ماده است که تجلیات عقل هم در آن دیده می‌شود. صورت و حیات مادی ما موجی یا نمی ‌از دریای عقل (ذات حق) است. حیات مادی ما بسیاری از چیزها را وسیله انجام خواسته‌های خود قرار می‌دهد اما دریای حقیقت این وسیله‌ها را نمی‌پذیرد؛ مثلاً اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد و دریای حق او را به دلیل همین وسیله نامناسب از خود دور می‌کند.
اسرار حق را خداوند در دل انسان وارد می‌کند بی‌آن‌که خود او آگاه باشد که چگونه این اسرار را آموخته است. بنده‌ی واصل به حق، مثل تیری در دست مشیت به نقطه‌های دور پرتاب می‌شود، بی‌آن‌که بداند تیرانداز کیست. در این مرحله «من» وجود جداگانه‌ای ندارد تا بگوید: مرا چه کسی و به کجا می‌برد؟!

جان ز پیدایی و نزدیکی است گم *** چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو *** شد ز نور، آن رنگ‌ها رو پوش تو
چون که شب آن رنگ‌ها مستور بود *** پس بدیدی دیدِ رنگ از نور بود
نیست دیدِ رنگ بی‌نور برون *** هم‌چنین رنگِ خیالِ اندرون
این برون، از آفتاب و از سها *** و اندرون، از عکس انوار علا انسان در دست مشیت حق و پیوسته به دریای عقل کلی مانند سواری است که در راه وصول به حق می‌تازد. مولانا به این مرد راه حق می‌گوید: به خود‌ ای،‌ ای شهسوار حق‌جو، ببین به جایی رسیده‌ای که مرتبه‌ی وحدت و ظهور و تجلی حق است.
جان، به طور مطلق یا جان جان و گاهی جانِ جانِ در کلام مولانا تعبیری از خداوند است. وجود حق چنان آشکار و چنان به ما نزدیک است که بینایی مادی ما قادر به دیدن آن نیست. تو‌ای انسان! سرا پایت مظهر وجود حق است، اما مانند خُم هستی که درونش پر از شراب و لبش خشک است. تو‌ای خُم! آثار حق را در خود نمی‌بینی و نمی‌توانی آن آثار را جلوه دهی.
مولانا در کلام بعدی با دلایل محسوس و قابل ادراکّ این مسئله را روشن می‌کند: کسی رنگ‌های سرخ و سبز و زرد را می‌بیند که نرگ‌های دیگر را هم بشناسد، یعنی دیدن، مستلزم ادراکِ و وجه تمایز میان اشیاست. اگر اختلاف شکل و رنگ و اندازه مطرح نباشد، دیدن و تشخیص مطرح نیست. اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلی‌تر آن را نخواهی دید. آن چه بیش از رنگ به دیدن کمک می‌کند، وجود نور است. مواظب باش که اشتغالِ به رنگ و شکل، تو را از دیدن نور حقیقت باز می‌دارد.
مولانا از مثال رنگ و نور، سخن را به بیان چگونگی شناخت نور حق می‌کشاند. اندیشه‌ها و خیالات درون ما هم رنگ‌هایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است. رنگ‌های بیرونی را می‌توان با نور خورشید و ستاره دید، اما رنگِ خیالِ اندرون با عکس انور علا (تابش نور الهی) دیده می‌شود.

نورِ نور چشم، خود نور دل است *** نور چشم از نور دل‌ها حاصل است
باز، نور نور دل، نور خداست *** کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ‌ها *** پس به ضدّ نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آن گه دید رنگ *** وین به ضدّ نور دانی بی‌درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید *** تا بدین ضد، خوش‌دلی آید پدید
پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود *** چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
پس به ضدّ نور دانستی تو نور *** ضد ضد را می‌نماید در صدور
نور حق را نیست ضدّی در وجود *** تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لاتدرکه *** و هو یدرک، بین تو از موسی وکُه

نور چشم از روشنی دل و باطن آدمی است و نور دل و باطنِ انسان از مظاهر نور پروردگار است و پروردگار، خود نور مطلق و محض است و هر دانش و کمالی که در آفریدگان او باشد از نور مطلق خداوندی منبعث می‌گردد. اما نور محض الهی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد و بینایی ما برای دیدن، نیازمند ابزاری به نام چشم است، یا شنوایی ما ابزار و واسطه‌ای به نام گوش می‌خواهد، یا دانش ما پس از طی زمان و فراهم شدن کتاب و معلم و لوح و قلم تحقق می‌یابد، در حالی که علم حق، ازلی و ابدی و بی‌نیاز از هرگونه ابزار و زمان است. سپس مولانا می‌گوید: همان طور که مشاهده‌ی تاریکی ما را متوجه وجود روشنایی می‌سازد، رنج‌ها و غم‌های زندگی هم موجب ادراک شادی‌ها و آسایش‌ها می‌شود.
مولانا می‌گوید: خدا ضد ندارد، برای آن که ضد، امری وجودی است که با امر وجودی دیگری در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر بر موضوع درآید و اجتماع آن دو در محلی ممکن نباشد. اما خدای تعالی عین وجود است، نه امری وجودی که وجود بر وی عارض شده باشد. موصوف به محل هم نیست، بنابراین تصور مضاده در حریم قدس وی راه ندارد. در برابر خدا وجودی نیست تا ضد او محسوب شود. هرچه هست خداست و هرچه جز خداست، نیست. بنابراین خداوند نیازی ندارد که خود را از طریق چشم یا دیگر حواس ظاهر به ما نشان دهد. چشم‌های ما او را نمی‌بیند اما او چشم‌ها را می‌بیند و از همه آگاه است (لَاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ)؛ (2)

صورت از معنا، چو شیر از بیشه‌دان *** یا چو آواز و سخن ز اندیشه‌دان
این سخن و آواز، از اندیشه خاست *** تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف *** بخر آن دانی که باشد هم شریف
چون به دانش موجِ اندیشه بتاخت *** از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن، صورت بزاد و باز مرد *** موج، خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی‌صورتی آمد برون *** باز شد که انا الیه راجعون
فکر ما تیری است از هو در هوا *** در هوا کی پاید آید تا خدا

مولانا در برابر «صورت» و وجود عارضی، غالباً «معنی» را به وجودِ حقیقی یا حقیقتِ وجود به کار می‌برد. در واقع معنا یعنی خدا. بنابراین صورت ما نشانه‌ی وجود پروردگار است؛ همان‌طور که آواز و سخن از وجودِ اندیشه و شیر از وجود بیشه‌ای حکایت می‌کند. انسان! تو اندیشه را درک می‌کنی اما نمی‌دانی که بحر اندیشه کجاست! آن دریای اندیشه خداست. سخن خوب، موجی از دریای اندیشه‌های خوب است. دریای اندیشه هم خود موجی از دریای علم الهی است که در الفاظ و آواها، صورت مادی یا این جهانی پیدا می‌کند. این صورت‌های لفظی و مادی و این جهانی همواره ظاهر می‌شوند و باز به دریای خود باز می‌گردند. مانند انسان که مرگ، او را به سوی خدا باز می‌گرداند و سخن هم «إِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ» می‌گوید. همواره این صورت‌های لفظی و آوایی مانند تن‌های خاکی ما از نیستی بیرون می‌آیند و دوباره به نیستی باز می‌گردند. سخن، از دریای اندیشه بر می‌خیزد؛ اندیشه‌ای که خود نیز از دریای علم الهی است. اندیشه‌ی ما همانند تیری است که خداوند پرتاب می‌کند و سرانجام به او باز می‌گردد.

بار دیگر ما به قصه آمدیم *** ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست *** ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم، مستان وی‌ایم *** ور به بیداری، به دستان وی‌ایم
ور بگرییم، ابر پر زرق وی‌ایم *** ور بخندیم، آن زمان برق وی‌ایم
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست *** ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
ما که‌ایم اندر جهان پیج پیچ *** چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ

این ابیات تفسیر آیه‌ی کریمه‌ی 4 سوره حدید می‌باشد. در پایان آیه می‌خوانیم: (وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ)؛ هر جا باشید او با شماست و آن چه می‌کنید می‌بیند. مولانا کلام خدا را این طور تفسیر می‌کند: پروردگار در همه‌ی شئونِ زندگی با ماست و مشیّت اوست که در اعمال و احوال ما جلوه می‌کند. وی می‌گوید: هرچه گفته‌ایم و خواهیم گفت، یک قصه است که ما هرگز از آن بیرون نبوده‌ایم، اگر از جهل بگوییم، جهل زندان پروردگار برای آنهایی است که مستوجب قهر الهی‌اند. اگر از علم سخن بگوییم، علا الهی است که چون ایوانی با شکوه جلوه‌گاه حق است. خوابِ‌ مردان حق، مستی از عشق او و بیداری آنها از افسانه و فسون او یا به دست اوست. آنها که می‌گریند، از سوز عشق اوست و گریه‌ی آنها همانند ابری است که باران پر رحمت به همراه دارد. خنده و شادی آنها جلوه‌ی نور الهی است. خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است و آشتی بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل می‌نشیند. ما از خود چیزی نداریم؛ مثل حرف الف که بی‌نقطه است.

پی‌نوشت‌ها:

1. انبیاء، آیات 67-70.
2. انعام، آیه‌ی 103.

 

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.